سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از اخلاق نادان، پاسخ دادن پیش از شنیدن است . [امام صادق علیه السلام]
 
جمعه 88 اردیبهشت 18 , ساعت 8:44 عصر
 *  وقتی برایش غذا می بردم ناراحت می شد می گفت مامان وظیفه من است که به شما خدمت کنم.زمانی که 7 سالش بود یه عروسی تاروتمبک اقوام گرفته بودند،می گفت نمی آیم خوب نیست.

*  شب آخری که خانه بود خیلی نماز می خواند و بلندبلند گریه می کرد.صداش زدم  گفتم چرا اینقدر گریه می کنی، همسایه ها رو بیدار کردی، مگر چکار کردی؟

گفت: مادر ما نفسی هم که می کشیم اگر برای خدا نباشد گناه است،من خیلی می ترسم.

*  یک شب سر مادرم به میله ای خورد. آن شب عبدالحمید از جبهه زنگ زد،با اسرار زیاد می پرسید که سر مادرم چه شده؟ گفتم:خواب دیدی؟گفت نه،دیشب بعد از نماز چهره مادر را در حالی که سرش بسته بود دیدم.این ارتباط قلبی او شگفت آور بود.

* پس از شهادت شهید فرهاد شاهچراغی ، همچون از راه مانده ای که یارش را گم کرده، مظلومانه گریه می کرد،دیگر آرام و قرار نداشت.در روز هفتم فرهاد،در گلزار شهدا محل کنونی قبرش را به ما نشان داد و روی آن قسمت نوشت:مدفن پاسدار فدایی امام زمان عبدالحمید حسینی.پنج ماه بعد هنگامی که پیکر پاکش را برای دفن آوردند،هر جا را که می کندند آب بالا می آمد و در نهایت همان نقطه ای را  که خودش نوشته بود،آماده کردند.آری،او مکان قبرش را نیز انتخاب کرده بود.

*  پس از عملیات با هم به شیراز آمدیم و فکر می کنم دیگر حمید متعلق به خودش نبود از همه خدا حافظی می کرد، عجیب شده بود، یادبودی می داد، حلالیت می طلبید، سر قبر فرهاد شاهچراغی آن قدر گریه می کرد که بی حال می شد. بار سفر بست و مدتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد و گفت یادداشت کن وقت ندارم تلفن قطع می شود:

وصیت نامه پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی:

بسم ا... الرحمن الرحیم:در تشییع جنازه ام         

1-پدرم  2-جناب علی اصغر دستغیب  3-علی مردانی 4-مجتبی مینایی فر5-حبیب روزیطلب شرکت کنند،شب مرا دفن کنید،ساعت 9 شب.حتما برایم دعا کنید...

 دست نوشته های شهید

سه خاطره به نقل از شهید عبدالحمید حسینی:

1- ایثار زمینه اش اخلاص است یعنی کسی که اخلاص نداشته باشد نمی تواند ایثار کند،نمی تواند در الله فنا شود.یاد آن جمله ای که برادرمان همیشه می گفت که:«خدایا ببین که مرگ چگونه بازیچه دست جوانان ما شده است»

به منطقه عملیاتی که رسیدیم اولین کسی بود که خود را بر روی مینها انداخت.اول پای چپ و بعد پای راست و بعد بدن،و این مظلومیت و این حماسه ای که این برادر خلق کرد باعث شد کانالی درست شود و نیروها عبور کنند و دشمن را پس از وارد کردن تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی کرد.

2- شب عملیات همه روحیه بالا و غرور خاصی دارند و عجیب سبکبال می شوند.چون آن شب شب معراج بچه ها و شب ازدواج بچه هاست و می گفت که ما می دیدیم که بچه ها دسته دسته شهید می شوند و روی زمین می افتند.یکی از برادرها در حالی که همه درازکش خوابیده بودند و آتش شدید بود یک مشت خاک برداشت و مقداری مشت به مشت کرد و گفت مهدی زهرا !آقا مگر نگفتی می آیم؟!

با این حرف صدای فریاد و شیون بچه هایی که اطرافش بودند به آسمان بلند شد.می گفت به 10 ثانیه نکشید که دیدیم تیر اندازی از سمت دشمن قطع شد .می گفت ما فکر می کردیم اینها می خواهند ما را از زمین بلند و دوباره بزنند.تخریب چی خودش را کشید جلو و معبر را برای بچه ها باز کرد،یکی از بچه ها رفت و اولین نارنجک را در سنگر تیربارچی انداخت و بعد بچه ها با صدای الله اکبر پیش رفتند،فردا ظهر برادرهایی که برای شناسایی مناطقی که ما فتح کرده بودیم ما را خواستند برگشتیم دیدیم که به تانک آرپیجی نخورده یا به اصطلاح معیوب نیست،وقتی درب تانک را باز کردیم دیدیم که توپچی تانک و راننده اش از وسط نصف شده اند،دهان همه باز ماند بعد رفتیم سنگر تیربارچی دیدیم آنها هم به همین ترتیب از وسط نصف شده اند،می گفت مکس کردم بعد ناله های دیشب آن برادر رزمنده به یادم آمد        

3- صحنه ای را برایتان بگویم از یک کربلای جدید از لحظه ای که مهدی(عج) به بالین بچه ها می آید و آنها را در آغوش می گیرد و آب به دهان آنها می دهدیکی از گرهان هایی که در دزفول به دشمن حمله کرده بودند در آن منطقه مجبور می شوند که به عقب برگردند در راه یک ترکش به شقیقه فرمانده گروهان می خورد و چون قدرت ترکش خیلی نبود فقط بینایی اش را از دست می دهد و در همین حال یک پایش روی مین رفته و قطع میشود آخر از همه که بچه های گروه شناسایی برگشته بودند می گفتند دیدیم داخل دشت یک  کیلومتر مانده به خاکریز خودمان صدای ناله می آید صدای یک نفر که می گوید:بزرگوار آقا کجا رفتی؟!نزدیک که رفتیم گفتیم فلانی چرا اینجا نشسته ای؟گفت :آقای بزرگواری آمد،دیدم که ما را نمی شناسد فهمیدم که چشمانش را از دست داده بعد از این که با او مقداری صحبت کردم گفت که من پایم روی مین رفت و یک ترکش هم به گیجگاهم برخورد کرد و نابینا شدم آن لحظه ای که فکر می کردم الان است که به شهادت برسم ،می گفت که شدیدا تشنه بودم و در گلویم احساس خفگی می کردم،در همان حال یک دلشکستگی در من به وجد آمد از خدا خواستم که مهدی را ببینم و برم.

چشمانم نمی دید،ولی یک لحظه احساس کردم یک دست مانند حریر روی چشمانم،صورتم و بدنم کشید،یک جام آب به من داد و به من سلام کرد با صوتی که در این دنیا نشنیده بودم جواب سلام را دادم و از آن آب خوردم.ایشان زیر بغل مرا گرفت و من را از زمین برداشت.حس کردم مقدار زیادی از زمین بلند شده ام میدانستم که این من نیستم که راه میروم.چون یک پایم را از دست داده بودم.مقدار زیادی من را آورد و روی زمین گذاشت...گفت اینجا بشین و کمی صبر کن تا الان که شما آمدید.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ